نگارکده
ساعت 22:00 راحت میشد نگرانی رو توی چشماش دید...فکر می کرد نکنه نیاد؟ ساعت 22:15 دیگه واقعا نمی تونست تحمل کنه...توی ذهنش همش فکر های ترسناک می کرد... ساعت22:30 دیگه بیشتر از این نمی تونست صبر کنه براش...اگه تا حالا نیومده پس دیگه نمیاد... ساعت22:45 تمام ذهنش روی زیبایی لبخند اون روز توی پارک بود...نمی تونست به چیز دیگه ای فکر کنه... ساعت23:00 دیگه تصمیم خودش رو گرفته بود...فقط یک راه داشت...باز کردن پنجره...نگاه کردن به زیر پاهاش و پایین پریدن... ساعت 5:00 صبح پلیس اعلام کرد که خودش رو از پنجره پرت کرده پایین... پ.ن.خودم هم نفهمیدم چرا این داستان یهو به ذهنم رسید!
نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت
10:58 عصر توسط نگار ساده نظرات ( )